مه را اگر از مشک ز ره پوش توان کرد

شاعر : خواجوي کرماني

تشبيه بدان زلف و بنا گوش توان کردمه را اگر از مشک ز ره پوش توان کرد
جان برخي آن لعل گهر پوش توان کردچون شکر شيرين بشکر خنده در آري
کز دست تو گر زهر بود نوش توان کردمي تلخ نباشد چو ز دست تو ستانند
از جام لبت واله و مدهوش توان کردحاجت بقدح نيست که ارباب خرد را
غمهاي جهان جمله فراموش توان کردگر دست دهد شادي وصل تو زماني
باور نتوان کرد که در جوش توان کردبي آتش رخسار توخون در دل عشاق
زنهار مپندار که خاموش توان کردمرغان چمن را چو صبا بوي گل آرد
برقول بد انديش کجا گوش توان کرداز روي توام منع کنند اهل خرد ليک
با سيمبران دست در آغوش توان کردخواجو تو مپندار که بي سيم زماني